معنی روزی خواستن

حل جدول

روزی خواستن

استرزاق، ارتزاق


روزی

نعمت

نزل

لغت نامه دهخدا

روزی

روزی. (ص نسبی، اِ مرکب) از: روز+ی (نسبت)، پهلوی رچیک، ارمنی رچیک، دزفولی روزیک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خوراک روزانه. (فرهنگ فارسی معین). خوراک هرروزه. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آنچه روز بروز بکسی داده شودو قسمت او گردد. (آنندراج) (انجمن آرا). رزق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). غذا و طعام. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ضروریات زندگی. (ناظم الاطباء). قوت. (ترجمان القرآن). قوت یومیه. (از فهرست ولف). طعمه. (زمخشری) نزل. (ترجمان القرآن). ریحان (رزق). (ترجمان القرآن) (دهار). روزیانه. روزینه. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). وسیله ٔ زندگی. وجه معاش:
دگر هر که دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ.
فردوسی.
ز من هست روزی و جان از منست
همه آشکار و نهان از منست.
فردوسی.
روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشه ٔ روزی و تن از غم به گداز.
فرخی.
ایا شهریاری که کرده ست ما را
هر انگشتی از تو بروزی ضمانی.
فرخی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
وگر راه روزیش بست آسمان
بپردروانش هم اندرزمان.
اسدی.
کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست.
اسدی.
ره روزی از آسمان اندر است
و لیکن زمین راه او را در است.
اسدی.
گوید همی قیاس که درهای روزیند
اینها دو دستهای جهاندار اکبرند.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق بتقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ.
مسعودسعد.
روزی تو اگر بچین باشد
اسپ کسب تو زیر زین باشد.
سنایی.
بمیامن آن، درهای روزی بر من گشاده گشت. (کلیله و دمنه).
وکیل شاه جهانی و بندگان ورا
بدست تست کلید خزانه ٔ روزی.
سوزنی.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز بشب کن که روزگار تو کم شد.
خاقانی.
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
بعقل آن به که روزی خورده باشد
که بیشک کار کرده کرده باشد.
نظامی.
پیرهن خود زگیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی.
نظامی.
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب.
مولوی.
یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر بروزی رسان بودی... (گلستان).
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا.
سعدی.
هر که را بینی بگیتی روزی خود میخورد
گر ز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن.
ابن یمین.
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا.
عبید زاکانی.
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است.
حافظ.
برآستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود.
حافظ.
از من پرسید که معامله با روزی چون میکنی گفتم اگر می یابم شکر میگویم و اگر نمی یابم صبر می کنم. (انیس الطالبین).
مشو غافل ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب.
- بی روزی، آنکه روزی ندارد:
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد.
مولوی.
- || بی نصیب:
باکه گیرم اُنس کز اهل وفا بی روزیم
روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.
خاقانی.
- پراکنده روزی، کم روزی. پریشان حال:
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی.
- پُرروزی، آنکه روزی بسیار دارد یا روزیش فراوان است.
- تنگ روزی، کم روزی. فقیرحال:
اگر دانش بروزی برفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی.
سعدی.
نه آن تنگ روزی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان.
سعدی.
نه روزی بسرپنجگی میخورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی.
- روزی از زخم پراکنده خوردن، کنایه از بهم رسانیدن روزی از اطراف بتصدیع تمام. (آنندراج):
گر همه مرهم دلهای پریشان باشی
روزی از زخم پراکنده مخور چون جراح.
اثر (ازآنندراج).
و نیز رجوع به ترکیبات زیر شود:
روزی آرنده، روزی بخش، روزی تنگ، روزی جستن، روزی خوار، روزی خواره، روزی خور، روزی خوردن، روزی دادن، روزی ده، روزی دهنده، روزی رسان، روزی رساندن، روزی رسانیدن، روزی ریز، روزی ستدن، روزی شدن، روزی طلبیدن، روزی کردن، روزی گرداندن، روزیمند، روزی نوشتن، روزی یافتن.
- امثال:
اگر زمین و زمان را بهم بدوزی خداوند ندهد زیاده روزی، نظیر:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی. (از امثال و حکم دهخدا).
اندوه چو روزی است می باید خورد.
(از امثال و حکم دهخدا).
حیا مانع روزیست:
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی.
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد.
برهان الدین تبریزی (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی میکند اما قحط روزی نمیکند. (کلمه ٔ قحط در این مثل بمعنی لغوی آن نیست و از آن بریدن روزی اراده شده است)، نظیر: دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
دهن باز بی روزی نمی ماند. (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به خدا تنگ روزی میکند اما... درهمین امثال شود.
رب النوع روزی کور است:
به یونان این مثل مشهور باشد
که رب النوع روزی کور باشد.
جلال الممالک (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپاست یا روزی بقدم است:
مشو غافل ز گردیدن که روزی درقدم باشد
همین آوازه می آید ز سنگ آسیا بیرون.
صائب (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بپای خود از در کس درون نیاید، نظیر: ازتو حرکت از خدا برکت. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی بقدر همت هرکس مقدر است، نظیر مثل بالا. (از امثال و حکم دهخدا).
روزی تو اگربچین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روزی کَس کَس نمی خورد، نظیر: خدا میان گندم خط گذاشته است. (از امثال و حکم دهخدا):
از قصه ٔ سکندر و آب حیات خضر
معلوم شد که روزی کس کس نمی خورد.
کاتبی.
روزی مهمان پیش از خودش می آید. (از امثال و حکم دهخدا).
کسب کن تا کاهل نشوی روزی از خدا خواه تا کافر نشوی. (جامع التمثیل از امثال و حکم دهخدا).
گر زمین را به آسمان دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به اگر زمین وزمان را... در همین امثال شود.
مهمان روزی خود را خود می آورد، نظیر:
رزق خویش بدست تو میخورد مهمان.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
نخورده است کس روزی هیچکس، نظیر:
بر سر هر لقمه بنوشته عیان
کز فلان بن فلان بن فلان.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
ورجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه خواب است روزیش در آب است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هرکه رفت روزیش را هم میبرد (منظور از رفتن مردن است). (از امثال و حکم دهخدا).
هیچ روزی نبود بی روزی.
جامی (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هیچکس روزی دیگری را نتواند خورد:
بر او داد یزدان ز راه نفس
نخورده است کس روزی هیچکس.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| نصیب و قسمت و حصه و بهره. (ناظم الاطباء). نصیب و قسمت. (در لهجه ٔ دزفولی، از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین). نصیب. قسمت. حظ. (فرهنگ فارسی معین). آبشخور. آبخور:
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 185).
بخندید و آنگه به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین رفت و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 401).
کنون کت نیست روزی از کهن یار
برو یاری که نو کردی نگه دار.
(ویس و رامین).
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار.
(ویس و رامین).
ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی).
ز روزی مدان دورتر کان گذشت
که هرگز نخواهد بدش بازگشت.
اسدی.
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم.
اسدی.
بگیتی بسی چیز زشت و نکوست
بهرکس دهد آنچه روزی اوست.
اسدی.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
روزی من فلک چنان کرده ست
که بلاها همه مرا باشد.
مسعودسعد.
هرکسی را که حج کردن روزی بود جواب لبیک... [داد]. (مجمل التواریخ و القصص). خداوند ترا حج روزی کناد. (مجمل التواریخ و القصص). بزیر دیوار خراب گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهد بود. (مجمل التواریخ و القصص). در معرفت و کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه).
ترا هر دم غم صدساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن.
خاقانی.
در حسرت روزی که شود وصل تو روزی
روزم همه تاریک بر امید مگر شد.
خاقانی.
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند.
خاقانی.
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بوی امروز را باش.
نظامی.
«در اینجا روزی بمعنی قسمت است ». (از حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین ص 143).
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم.
مولوی.
گفت ای برادر چه توان کرد مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. (گلستان).
میکند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.
حافظ.
میی دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی.
حافظ.
- بی روزی، بی نصیب. بی بهره:
بس روشن است روز و لیک از شعاع آن
بی روزیند زآنکه همه بسته روزیند.
سنایی.
|| مشاهره. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). ماهانه. (ناظم الاطباء). جامگی. (شرفنامه ٔ منیری). سالینه ٔ خدمتکار. نانکار. (شرفنامه ٔ منیری). مواجب. جیره. وظیفه: هشام بردست خویش لوا بربست سعید را و سی هزار مرد بگزید از مردان مرد و روزی دادشان و گسیل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). پس مسلمه هر مردی را که بنشاند اندر آن شارستان روزی بداد و اجرا فرمود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). حجاج بیست هزار مرد بگزید از بصره ایشان را روزی بداد به اعطای تمام. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد و روزی بیفزود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). بابک سپاه را عرض کردن گرفت و روزی همی نوشت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
چو روزی ببخشید و جوشن بداد
بزد نای و کوس و بنه برنهاد.
دقیقی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه برنهاد.
دقیقی
چو لشکر بیاراست روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی.
بلاغت نگه داشتندی وخط
کسی کو بدی چیره بر یک نمط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد.
فردوسی.
سر گنجهای پدربرگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد.
فردوسی.
خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد. (تاریخ سیستان). باز همه دل یکی کردند و سپاه را روزی داد. (تاریخ سیستان).خزینه های برادر برگرفت و روزی سپاه همی داد و همی بخشید. (تاریخ سیستان). بیت المال را در بگشادند و سپاه را روزی دادند. (تاریخ سیستان). روزی من بدیوان بازپس افتاد. (تاریخ بیهقی). هرکجا دیلمی بود سلاح برداشت بطلب روزی پیش شاری شد. (تاریخ طبرستان). || ذخیره و توشه. (ناظم الاطباء). توشه. (فرهنگ فارسی معین): هر مردی را هزار درم فرمود و یکساله روزی. (مجمل التواریخ و القصص).
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صدساله چه باید نهاد.
نظامی.
|| مال و متاع و ملک و اموال و اسباب. || چابکی و چیرگی. (ناظم الاطباء).

روزی. (اِخ) دهی از بخش ورزقان شهرستان اهر با 379 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول: غلات و سردرختی و سیب زمینی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


خواستن

خواستن. [خوا / خا ت َ] (مص) خواهش کردن. (ناظم الاطباء). طلب کردن. طلبیدن. ابتغاء. (یادداشت مؤلف):
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.
رودکی.
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو
کآن تبنگو کاندر او دینار بود
آن ستد زایدر که ناهشیار بود.
رودکی.
بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتا
بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
تشته چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
فردوسی.
چو از خوان نخجیر برخاستند
سبک باره ٔ مهتران خواستند.
فردوسی.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست.
فردوسی.
چو خوان و می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکندو بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
این عز ترا خواسته ز ایزد
وآن عمر ترا خواسته ز یزدان.
فرخی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی.
بارگی خواست شاد (کذا) بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
گر سخن گوید باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست.
منوچهری.
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
می دوجریب و دو خم ّ سیکی چون خون.
ابوالعباس.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان ؟
زینبی.
خادمی برآمد و محدث خواست و ازاتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی). خواجه... بیرون ازصدر بنشست و دوات خواست نهادند. (تاریخ بیهقی). اگروی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید. (تاریخ بیهقی). دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت. (نوروزنامه).و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). در سر پیغام داد بشابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز ترا بنمایم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کسی ازحیز سرگذشت نخواست.
سنائی.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی.
گفت هرچه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد. (گلستان). اگر خواهی طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان).
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خم خانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی ؟
حافظ.
- بازخواستن، طلبیدن: ایاس بن قبیصه را بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). کیخسرو او را بکشت وخون پدر بازخواست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی):
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم بازخواهید بار.
نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.
نظامی.
- باژ خواستن، خراج خواستن:
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری.
فردوسی.
- پیش خواستن، نزد خود طلبیدن:
ز دو موبدش بود بر دست راست
نویسنده ٔ نامه را پیش خواست
یکی نامه ای سوی فغفور چین
نوشتند با صدهزار آفرین.
فردوسی.
- درخواستن، طلبیدن: معتمدی را نزدیک خازنان فرستاد و پوشیده درخواست... نسختی کنند و بفرستند. (تاریخ بیهقی).
ز من حکیمی سوگندنامه ای درخواست
بنام شاه جهان قبله ٔ اولوالالباب.
خاقانی.
- رزم خواستن، رزم جستن. جنگ طلبیدن:
چو آمد بمیدان زبان برگشاد
بگردان گردنکش آواز داد
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران همی رزم خواست.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گُرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
چو بدخواه پیغام من بشنود
به پیچد بدین پند من نگرود.
فردوسی.
به تنها تن خویش از او رزم خواه
بدیدار دور از میان سپاه.
فردوسی.
- کین خواستن، خونخواهی کردن. کینه طلبیدن:
مرا بیم از او بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بخواهیم کین.
فردوسی.
مرا گفت چون کین لهراسب شاه
بخواهی بمردی ز ارجاسب شاه.
فردوسی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیجید و آراستن.
فردوسی.
- کینه خواستن، کین خواستن:
توزایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فردوسی.
و کینه ٔ جد بخواست از سلم و تور و ملک بر وی قرار گرفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- نبرد خواستن، رزم خواستن. جنگ طلبیدن:
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
فردوسی.
- واخواستن، درخواستن. طلبیدن:
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کندبحشر جان را.
خاقانی.
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم.
خاقانی.
- وام خواستن، قرض خواستن. وام طلبیدن. طلب وام کردن.
- یاری خواستن، کمک خواستن. کمک طلبیدن. طلب اعانت کردن.طلب کمک کردن. همراهی طلب کردن.
|| تقاضا کردن. (یادداشت بخط مؤلف). استدعا نمودن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تمنی کردن:
کُرد ازبهر ماست تیریه خواست
چونکه درویش بود عاریه خواست.
شهید.
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
و آنجا حاجتها خواهند از خدای. (حدود العالم). و باران خواهند بوقتی که شان بباید. (حدود العالم).
ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا.
منطقی (از حاشیه ٔ اسدی نخجوانی).
که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد بدو از جهان کدخدای.
فردوسی.
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار ونهان.
فردوسی.
کافر است آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان.
فرخی.
ما امیرالمؤمنین رااز عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). توفیق خواهم از ایزد... بر تمام کردن آن. (تاریخ بیهقی).
شب و روز از ایزدتعالی زوال ملک او می خواستند. (نوروزنامه).
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بار خواستن، تقاضای ملاقات با بزرگی کردن: مرا بار خواستند در وقت بار دادند. (تاریخ بیهقی).
- درخواستن، تقاضا کردن. طلب کردن: درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند که از بیت المال بر او چیزی بازگشت. (تاریخ بیهقی). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سرآن ضیعت روم. (تاریخ بیهقی).
- زینهار خواستن، امان تقاضا کردن. درخواست امان کردن:
بزد بر سر خسرو تاجدار
از او خواست ایرج بجان زینهار.
فردوسی.
|| نزدیک شدن. (یادداشت بخط مؤلف): هر روز دو مرد بکشتندی و مغزشان بیرون کردندی ازبهرآن ریش ضحاک و بهر شهری مرد فرستادی تا هر روز بهر کوی و محلتی وظیفتی نهادند که دو تن بدهند و همچنین همی کردند تا خواست کی بزمین خلق نماند و همه جهان از وی بستوه شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). میخواست فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی). چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم. (تاریخ بیهقی).
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کز او زندگی خواست برتافت روی.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| فعل معین است که با مصدر دیگر می آید مر معنی استقبال را:
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور بلخی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید بر او زار هم تخت عاج.
فردوسی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد بکین خواستن.
فردوسی.
همی رفت خواهند ماهان من
دلیر و سواران و شاهان من.
فردوسی.
که افراسیاب این سخنها که گفت
بپیمان شکستن بخواهد نهفت.
فردوسی.
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی.
هرکه شاهنشهی و ملک همی خواهد جست
گو چو اوباش وگرنه بشو و رنج مبر.
فرخی.
زایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدْشان ز پیکار دست.
اسدی (گرشاسبنامه).
و هرگاه که تبها معاودت کند... بباید دانست که جراح سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سلطان مسعود... بجرجان... فرودآمده بود بطمع مواضعه که میخواست و انتظار حمل ری که عمید ابوسهل حمدونی خواست فرستاد می کرد. (راحهالصدور راوندی). || اراده کردن. (ناظم الاطباء). مشیت.اراده. (یادداشت بخط مؤلف):
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
پیغمبر علیه السلام میخواست بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین.
فردوسی.
بروز نبرد ار بخواهد خدای
برزم اندر آرم سرت زیر پای.
فردوسی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
لبیبی.
پدر خواست و خدا نخواست. (تاریخ بیهقی). چون فرمانی بدین هولی داده بود نخواست که آب و چاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی). در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست که مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی).
آنکه بنا کرد جهان زآن چه خواست
گر بدل اندیشه کنی زین رواست.
ناصرخسرو.
- امثال:
خواستن توانستن است، اراده کردن توانستن است.
|| طلب عروسی و ازدواج کردن. (ناظم الاطباء). بزنی طلب کردن. خواستگاری کردن:
مراو را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بُد آنگاه راست.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دوده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
بر آیین ایران مر او را بخواست
پذیرفت و باده همی داشت راست.
فردوسی.
مال پذیرفتش وانک او را ازبهرپسرش بخواهد. (مجمل التواریخ و القصص).
شنیده ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت.
سعدی.
پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره بگل آراسته. (گلستان). || مقصود داشتن. قصد کردن. (ناظم الاطباء). مورد نظر داشتن. مورد توجه داشتن: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستادچون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید. گفت چرا، گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). تاریخها... کرده اند... اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواهند. (تاریخ بیهقی). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاءمرکب را خواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون این بگفتی چاشنی کردی و جام بملک دادی و خوید در دست دیگر نهادی و دینار و درم در پیش او نهادی و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی نمایند. (نوروزنامه ٔ خیام). و بدین سخن آن میخواهد که کیومرث آدم بوده است. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر صلوات اﷲ علیه فرمود انا ابن الذبیحین یکی اسماعیل را خواست و دیگری عبداﷲ پدرش را که نذر کرده بود عبدالمطلب بقربان فرزندی پس قرعه بر عبداﷲ آمد. (مجمل التواریخ و القصص). || دوست داشتن. مایل بودن به. علاقه مند بودن. راضی بودن. روا داشتن. (یادداشت مؤلف). مشتاق بودن. (ناظم الاطباء). میل داشتن:
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد.
عماره.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بودم ترا بر سماک.
فردوسی.
زمانه همانا شد از داد سیر
همی خواست کآید بچنگال شیر.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با نهنگ.
فردوسی.
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان.
فردوسی.
اگر کار سامانیان بپایان رسیده بود اگر خواستند واگر نخواستند بوعلی و ایلمنکو را ببلخ فرستادند. (تاریخ بیهقی). روز سیم صاحب برنشست... و پیغام داد که فرمان چنانست که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید... امیر... چون این بشنید بگریست... اگر خواست و اگر نخواست او را از قلعه ای فرودآوردند. (تاریخ بیهقی).
ترا پادشاهی بمن گشت راست
ولیکن ز خوی بدت کس نخواست.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون موسی ده سال شبانی تمام کرد شعیب گفت یا موسی دل تست خواهی شبانی کن خواهی مکن. (قصص الانبیاء).
چون ز خواهان فتاده سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم.
نظامی.
خود را زبرای ما نمی خواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
فدائی لاهیجانی.
|| احضار کردن. (یادداشت مؤلف):
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست.
فردوسی.
|| اقتضاء کردن: کید گفت بگیرید این شوم را... اسکندر گفت این گرفتن بلشکرگاه خواست بودن. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). || طلب عفو کردن. استغفار نمودن. شفاعت کردن. بخشودن گناه کسی را طلبیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
با ترکه ٔ نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک.
فردوسی.
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریاد گیرد مرا دست و بس.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با تو آیم در این کارزار.
فردوسی.
بدین پوزش اکنون مرا نیکخواه
گزیدند و گفتند ما را بخواه.
فردوسی.
چو این نامه بخوانی ای سخندان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یا رب بیامرز این جوان را
که گفته ست این نگارین داستان را.
(ویس و رامین).
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست زایزد گناهان خویش.
اسدی.
و دوقوزخاتون او را تربیت کرد و گناه او را بخواست هولاکوخان او را ببخشید. (رشیدی سمرقندی).
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم.
سعدی.
- خواستن جان کسی را از کسی،طلب عفو کردن کشتن او را. طلب عفو از کشتن آن کس کردن:
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه.
فردوسی.
چو آن نامه ٔ پهلوان را بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفتم این مهتری را سزاست
بخونم کنون چون شتاب آمدش
مگر یاد از این بد بخواب آمدش.
فردوسی.
|| دریوزه کردن. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدایی کردن:
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری بخاص و بعام.
فرخی.
مرا از شکستن چنان ننگ ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی.
عماد غزنوی (از صحاح الفرس).
|| لازم داشتن. احتیاج داشتن. (ناظم الاطباء). چون: «آدم تا زنده است زندگی می خواهد و گل و گیاه آب می خواهد» و«باغ باغبان می خواهد و کشور پاسبان ». (یادداشت بخط مؤلف). || طلبکار بودن. (یادداشت بخط مؤلف)، او از من صد تومان می خواهد و من از تو هزار تومان می خواهم. || استفهام. پرسش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). من از تو خواستم نگفتی ناچار از دیگری خواستم گفت. هرکه هرچه نداند و خواهد بزودی داند و از او خواهند. (یادداشت بخط مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

معذرت خواستن

(مصدر) پوزش خواستن عذر خواستن. پوزیدن پوزش خواستن


زنهار خواستن

پناه خواستن، مهلت خواستن


فریاد خواستن

یاری خواستن داد خواستن استغاثه.


دیدار خواستن

ملاقات خواستن، رویت خواستن


روزی

وجه معاش، وسیله زندگی، طعمه

مترادف و متضاد زبان فارسی

خواستن

آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن، آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن، خواهش کردن، طلب کردن، احضار کردن، فراخواندن، امر کردن، فرمان دادن، تمایل‌داشتن، میل داشتن، تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب


مدد خواستن

استمدادطلبیدن، کمک خواستن، امداد خواستن، یاری‌طلبیدن، یاری خواستن،
(متضاد) یاری بخشیدن


روزی

توشه، رزق، روزینه، قسمت، معیشت، نصیب

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

روزی خواستن

1340

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری